Turk Oglu

جمشيد شاه ( از قصه هاي عاميانه آذربايجان)

یازار : vahid maraghali


مرغ خندان، پرنده‌ي  خوشخوانِ شاه پريان "ملكه جهان افروز" كه با همه ي كوچكي اش نيمي نازنيني زيباروي بود و نيم ديگرش مثل گنجشككي،به خواب شاهزاده جمشيد مي آيد و از دياري اسرارانگيز بنام تخت سليمان مي گويد و اينكه بازي تقدير، او را به سفري دور و دراز به جويايي او واخواهد داشت
شاهزاده جمشيد كه به حيلت و مكر برادران و خواهران ناتني اش، مورد غضب پدر تاجدارش محمدشاه قرار گرفته و از قصر رانده شده بود روزي شنيد كه پادشاه از بيماريِ لاعلاجي دچار رنج و محنت است و طبق خوابي كه ديده است چاره اش گوش سپردن به نواي پرنده اي ناياب است كه بدنش تركيبي از دختري مه روي و گنجشكي رام و خيال انگيز مي باشد
شاهزاده جمشيد به حضور پدر شتافت و گفت:  " با اينكه هرگز نگاهي گناه آلود به هيچ يك از خواهرانم نداشته ام و شايسته ي اين تحقير و توهين نبوده ام، اما اجازه مي خواهم به من نيز همچون ساير برادرانم شاهزاده احمد و شاهزاده محمد، اذن سفر داده شود كه شايد بتوانم آن مرغ بي نظير را در دام اندازم كه اشك گلگون و قلب محزون شما، مرا نيز مي آزارد." پادشاه كه فرزندش را مشتاق بندگي و دل نگران خود ديد فضاي سينه اش از مهر او لبريز شد و گفت:  "نكته ي سربسته اي بود و خطايي شد و از مشرب قسمت گريزي نيست. تو هم برو كه شايد آن ريز مرغ به تور تو افتاد و نواي بانگِ او درد مرا تسكين داد." شاهزاده جمشيد با وداع از پدر، سراچه‌ي چشم مادر را نيز بوسه داد و سوار اسب با گرد راه درآميخت. در ميانه هاي راه به گذرگاهي رسيد كه در آنجا سنگ سياهي بود با نوشته اي حك شده بر رويش كه دو راه را فرا روي آدمي قرار مي داد. راهي كه بي خوف و خطر بود و راهي كه هر كس از آن ور رفته هرگز باز نيامده است.شاهزاده كه طالب سيمرغ و كيميا بود و رهرويي بي باك، راه بي بازگشت برگزيد و در دل گفت: "هر چه پيش آيد برهم زنم و با شمشير آبدار، چهار پاره اش كنم آنكه به زخم من برخيزد!" رفت و در راه به نخجيرگاهي رسيد و در دوردستها قصري ديد سر به فلك كشيده و چون نزديك شد ناله هاي دختري شنيد. داخل شد و مه پاره دختري ديد كه به چارميخ كشيده شده و آه از نهادش بلند است. دختر گفت: "برجواني ات رحم كن و از اينجا برو كه اگر ديو سفيد آيد ابر اجل بر سرت خيمه خواهد زدهمچنين سه زيبا صنم خواهي ديد كه هر سه چشماني جذاب و جادويي دارند و تو را با عشوه ها و شورانگيزي هاشان به طلسمي در خواهند افكند كه تا ديو سفيد سر برسد گوشت تو را در مطبخ خانه به سيخ كشيده و بريان و داغ، مزه ي دهان او خواهند ساخت."شاهزاده تا بجنبد آن گلرخان را ديد و در يك چشم به هم زدن چنان دست به قبضه ي شمشير برد كه تا آنها كلامي گويند مثل خيار تر دو نيم گشته و هر كدام گوشه اي غلطيدند. در اين لحظه بود كه يك سياهي عظيم زمين و آسمان را فرا گرفت و در روشنايي آذرخشي كه چشم شاهزاده را خيره مي كرد آن دختر اسير را در چنگالهاي ديوي گران پيكر ديد و در آميختن سپيدي با سياهي، برق شمشير از ظلمت غلاف بيرون كشيد و با پنجه ي پلنگ آسا، سر از گردن ديو چنان به زير انداخت كه انگار كلّه ي ديو، يك جوجه تيغي بود كه بال درآوَرد و پرواز كرد. دختر كه نامش "آي پارا"بود به شاهزاده جمشيد آفرين گفت و با او از ديو سياهي سخن راند كه خواهرش "گونه تاي" نيز اسير دست او بودجمشيد، آي پارا را بر زين اسب نشانده و پاي در ركاب عازم قلعه ي ديو سياه شد. آنها به قلعه كه رسيدند ديو سياه را خفته ديده و زنجير از دست و پاي گونه تاي باز كردند. دو خواهر مثل دو جان شيرين در آغوش هم فرو رفته و آي پارا از قصد شاهزاده جمشيد براي سفر به تخت سليمان سخن گفت. گونه تاي كه دختري با تدبير بود فوري صندوقچه اي را نشان شاهزاده داد كه شيشه ي عمر ديو سياه در آن بودچون شاهزاده صندوقچه را شكافت و شيشه ي عمر ديو به دستش افتاد گونه تاي گفت:  "شيشه را هنوز بر زمين نزن كه تا تخت سليمان راه درازي است و ما مي توانيم ديو سياه را مجبور كنيم كه ما را به گُرده هايش نشانده و در يك چشم به هم زدن بدانجا رسانده و باز گرداند."  ديو كه از خواب پريد و شيشه ي عمرش را به دست سلحشوري غريبه ديد وحشت زده زبان به التماس گشود:  "هر چه از من مي خواهي بخواه و اما آن را به من بازگردان!" شاهزاده گفت: "مرا همراه اين نازنينان تا تخت سليمان ببر كه در قصر ملكه جهان افروز، پرنده اي بنام مرغ خندان را بايد با خود بياورمبعد ما را در دو راهي خوف و آرامش بر زمين بگذار كه شيشه ي عمرت را تحويل بدهم." آنها سوار ديو شده و ديو سياه با خواندن سحري، تنوره اي كشيد و تا ابرها اوج گرفت و آنها را در دياري با جنگل هاي انبوه و چمنزارهاي سبز كه قصري تابان با خشت هايي از طلا و نقره، چشم ها را نوازش مي كرد بر زمين نهادشاهزاده جمشيد دور از چشم ديوان و پريان، كمند بر كنگره كاخ انداخت و چون وارد باغ شد شكوه و جلالي را ديد و دختري زيبا كه مثل پنجه ي آفتاب، مي درخشيد و اما در تختي زرين به خوابي ناز فرو رفته بود. قفسي از طلا نيز بالا سرش بود كه مرغ خندانِ جهان افروز با نغمه هاي فرح بخش اش هوش از سر آدمي مي ربود. شاهزاده كه با ديدن جهان افروز، مهر و عشق اش به آن طرفه نگار، از حد بيرون شد و لحظه ها، مات و حيران بر او خيره ماند در حال نامه اي نوشت و از شعله هاي عشق و محبت اش به آن شاپريدُخت كه اعماق قلبش را فروزان ساخته بود سخن راند و با گلايه از بخت نامساعد و دست روزگار و اجبارش به بردن مرغ خندان، قول داد كه روزي باز گردد و براي هميشه افسانه ساز دل بيقرارش باشدشاهزاده جمشيد قفس زرين برداشت و در خروج از باغ، دلش تاب نياورد و بخاطر يك بوسه ي مهر از سيماي دلدارش دوباره برگشت و آن نازنين تا مژه برهم زند و ببيند كيست كه او را از رؤياي شيرين اش بيدار كرد، شاهزاده در رفت و اما جهان افروز به روي سينه اش نامه اي عاشقانه ديدديو سياه طبق قراري كه داشت آنان را به دو راهه ي وحشت و رحمت رساند و گونه تاي كه شيشه ي عمر ديو بردست داشت آن را چنان بر زمين زد كه در يك آن، دود و آتش و نعره اي خونناك فضا را انباشت و از ديو سياه جز تل خاكستري هيچ بر جاي نماندشاهزاده جمشيد و زيبارخان همراه مرغ خندان راهي گلستان رم بودند كه سراپرده هاي برافراشته ديدند و چون شاهزاده نزديك شد برادران ناتني اش را ديد كه با دست خالي پيش پدر مي روند. اما برادرانش تا فهميدند كه شاهزاده جمشيد، مرغ خندان را آورده و دو نازنين مهوش نيز همراه اوست باز حيلتي انديشيده و نصفه هاي شب در خواب، او را نمدپيچ كرده و از فراز كوهي به زير انداختندمُلكِ گلستانِ رَم به يمن و شادي بازگشت شاهزادگان و يافتن مرغ خندان و قطع سر درد پادشاه، غرق در جشن و سرود و چراغاني شداما حالا بشنويم از ملكه جهان افروز كه وقتي مكتوب شاهزاده را ديد و باغ سلطنتي را از مرغ خندان خالي، لشكري از ديوان و پريان آراست و عازم گلستان رم شدمُلكِ گلستانِ رم از هر چهار سو در محاصره قرار گرفت و پريشادخت پيكي به دربار فرستاد و ايلچيان گفتند:  "سر هيچ ستيزي نداريم و فقط آمده ايم تا شاهزاده رخ برافروزد و همراه صيد خود، مرغ خندان به حضور ملكه برود كه مشتاق ديدار اوست." پادشاه كه به اقرار و اعتراف فرزندانش، تصورش اين بود كه مرغ خندان را شاهزاده احمد و شاهزاده محمد آورده اند، آنها را به سراپرده ي ملكه فرستاد. اما چون ملكه، شاهزادگان را به حضور پذيرفت و ديد كه هر دو دروغ مي گويند چنان آنها را از دم شمشير گذراند كه به كوي فنايشان فرستادپادشاه كه مات و حيران اين واقعه ي تلخ بود حقيقت را از مه جمالان "گونه تاي" و "آي پارا" جويا شد و وقتي فهميد كه شاهزاده جمشيد چه جانفشانيهايي كرده و برادرانش چه بلايي بر سر او آورده اند از ملكه، خواهان تدبير شد. جهان افروز از پريان و ديوان خواست كه به جويايي شاهزاده جمشيد برخيزند و تا زنده و مرده ي او را نيافته اند باز نگردند. آنها رفتند و بعد از مدتها گشت و گذار، او را به هنگامي يافتند كه حضرت خضر بر بالاسرش بود و زخم و خون از تن وي مي سٍتُردشاهزاده جمشيد با ديوان و پريان به گلستان ارم فرود آمد و تا ملكه جهان افروز، شوكت و جلالِ آن هيبت مردانه و زيبايي سيماي آن شهسوار دلداده را ديد چنان مفتون او شد كه در اندك مدتي، محمدشاه تاج پادشاهي را بر سرِ فرزند فداكارش نهاد و شاه پريان را كه در خوبرويي جميله اي بي مثال بود به عقد او در آوَردزمان، زمانه‌ي عشرت شد و خاك، خاكدانِ صلح و صفا و ساز و سرود و ترانه.

  • [ ]